راســـــــــــــــت می گفتند همیشه زودتر از آن که بیندیشی اتفاق می افتد من به همه چیز این دنیا دیــــــــــــــــــــــــــــــر رسیدم زمانی که از دست می رفت و پاهای خسته ام توان دویدن نداشت چشم می گشودم همه رفته بودند مثل "بامدادی" که گذشت و دیر فهمیدم که دیگر شب است "بامداد" رفت رفت تا تنهایی ماه را حس کنی شکیبایی درخت را و استواری کوه را... من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم به حس لهجه "بامداد" و شور شکفتن عشق در واژه واژه کلامش که چه زیبا می گفت "من درد مشترکم" مرا فریاد کن...!
قدم......
وقتی قدم می زنم به خيلی چيزها فکر می کنم .
شايد بهتر باشد بگويم وقتی فکر می کنم مدام قدم می زنم .
يک جور صدای خاص شبيه موسيقی
خيلی مبهم و ضعيف , محيط اطراف من را احاطه می کند .
يک موسيقی ملايم ...
در حين قدم زدن تماس صورتم با ارواح سرگردان را احساس می کنم .
بعضی از آن ها در حين رد شدن از کنارم دستشان را با ملايمت بر گونه هايم می کشند .
و بعضی از آن ها با خشونت به پهلوهای من لگد می کوبند .
بعضی از آن ها مدام گريه می کنند
و بعضی ها سراغ عشق گمشده شان را از من می گيرند .
من بی توجه به تمام اين صحنه ها , فرياد ها و خنده ها , فقط قدم می زنم .
تمام توجه من به مورچه های خسته ای است که بی محابا در مسير عبور من در گذرند .
له شدن يک مورچه در زير صفحه آجدار کفش يک عابر , يک فاجعه است .
قلب مورچه ها مثل پوستشان سياه نيست
قلب مورچه ها رنگ سرخ است .
گاهی احساس می کنم در حين قدم زدن پرواز می کنم .
و اين حالت در خواب های من تشديد می شود .
من شب ها نمی توانم بخوابم
قلب من گاهی از حرکت بازمی ايستد و من با تمام وجود اين سکون را حس می کنم .
از اين سکون نمی ترسم ...
گاهی اوقات چيزی درون من می رقصد و پای کوبی می کند
من روحم را حبس نکرده ام .
به اينکه انسان عجيبی هستم اعتراف می کنم !
من خدا را در آغوش کشيده ام .
خدا زياد هم بزرگ نيست .
خدا در آغوش من جا می شود ،
شايد هم آغوش من خيلی بزرگ است .
خدا را که در آغوش می کشم دچار لرز های مقطعی می شوم .
تب می کنم و هذيان می گويم .
خدا پيشانی مرا می بوسد و من از لذت اين بوسه دچار مستی می شوم .
خدا یکبار به من گفت تو گناهکار مهربانی هستی .
و من خوب می دانم که گناهان من چقدر غير قابل بخششند .
می دانم زياد مهمان نخوام بود .
اين را نه از خود که پدر آسمانی به من گفته است .
زمان می گذرد .
هميشه سعی می کنم خوب باشم و هميشه بد می مانم .
بايد کمی قدم بزنم تا فکر کنم .
من برای اينکه برای کسی که دوستش دارم شعر بگويم هم بايد قدم بزنم .
مدتی هست که خيلی افسرده ام .
از اينکه چيزی می نويسم احساس بدی به من دست می دهد .
من روح خودم را معتاد به زنده بودن کرده ام .
و از اين متاسفم .
و بيشتر از اين تاسف می خورم که روزهايی که سعی می کردم مورچه های سياه را لگد نکنم
ناخواسته غنچه های بوته گلی را لگد مال کردم .
من اين روزها مدام هذيان می گويم
آسمان برای من بنفش است .
بايد کمی قدم بزنم .
آری.....
آری يادم امد...سالها بود می انديشيدم.....
اينهمه غم ز کجا پيدا شد.....ناگهان ...؟!
يادم امد.......رويا ها به روی دوشم سنگينی ميکرد..
خسته بودم از اينهمه رويای تلخ... نا فرجام....
ياری ام کردی تو.......فصل پاييز و شب باران بود........
راه نشانم دادی....
گفتی از خاطر دريا بگذر
پشت دريای خيال به جزيره ميرسی
تا رسيدی انجا.....رويا ها را بر سر راه جزيره بنشان.....خود برگرد!!!
....تنها....! من
رفتم ... رسيدم...نشاندم...امدم.....!
رويا هايم را به امان جزيره رها کردم....همان کار که تو گفتی....چه بد کردم.........
نه يکبار.......
هزار بار رفتم و رسيدم و نشاندم و امدم.......!
و تو هر بار غريبانه تر از اغاز......نگاهم کردی.....
و تو شايد به صداقت زدگی های دلم خنديدی......
ديدم رو يا هايم را ...که هر غروب.....يکيشان از کنار لبهای ترک خورده ی ساحل
تن به دستان يخ اقيانوس نيستی ها ميسپرد.......
می ديدم......... اما چه کنم که خسته بودم....!
جزيره ی رويا هايم.... از حريم پاک آن خاطره ها خالی شد.....
يکی از پس ديگری...ديگر بهانشان کمبود جا نبود......
خسته بودند.......!!!!
اخرين غروب بود..
داشتم ميديدم................
لحظه ی پايان اخرين رويا را....
چه معصومانه........!
من تکيه ام بر باد بود..... بی خبر...!
جزيره ام خالی شد......سوت و کور......
دلش گرفت...زانوان خيس اشکش را بغل کرد.....
با نگاهی بر من.....
آهی کشيد و به دنبال رويا های خاموش رفت....
اهش دلم را ترساند......گفته بودند اه مظلومان زود بر عرش الهی برود....
منتظر بودم اما....
نه به اين زودی ها......
عاقبت آه جزيره دامن روزگارم را گرفت....
و مرا به عمق باران و شب و پاييز داد.........وتو هم رفتی.....
من ماندم و روزگار بارانی......
کاش حرفت را نمی شنيدم......غريبه ی اشنا..........!!!***
-----
دلم میخواد اون پرنده ی بی آشیون که تو آسمون دنبال یه پناهگاه میگرده ،
یه جایی واسه نشستن پیدا کنه ، یه جایی که آروم بگیره و خستگی در بکنه.
دلم میخواد اون پسرک که کنار اون درخت نشسته اینو باور بکنه که دیگه هیچ صدای تیک تاکی
از اون دور دورا نمیاد، شاید اگه خوب گوش بده از یه جای دیگه یه صدای قشنگ تر
بشنوه.دلم میخواد باغچه ی ریحون حیا طمون همیشه ریحوناش دست نخورده باقی بمونه،
بشکنه دست اون باغبونی که میخواد ریحون باغچمونو بچینه. دلم میخواد اون پری قصه ی تنها ییام
هیچ وقت تنها نباشه،هر روز پنج بار از اونی که بهش میگن خدا میخوام تنهاش نذاره.
دلم یه جیز دیگه ام میخواد ... میخواد آرزو ها همیشه آرزو باقی بمونن...
همیشه... سبز سبز...
يه آرزو ديگه هم دارم كه از همه آرزوهام واسم عزيزتره ، كه هيچ وقت از عشقم جدا نشم
نظرات شما عزیزان:
[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:نامه های عاشقانه ,
] [ 12:34 ] [ رویاحسینی زاده ][